مرتضی یک معلول ویلچری بود.مادر زاد پاهایش کم توان بود و قدرت راه رفتن نداشت.سی سالش بود.هر روز صبح ساعت هفت،برادرش میاوردش کنار خیابان و میگذاشتش روبروی سبزی فروشی عمو رحمان.او را به عمو رحمان می سپارد و میرفت سرکارش.مرتضی کمتر داخل سبزی فروشی میشد.بیرون مینشست و به رهگذران سلام می کرد و صبح بخیر میگفت.برایش فرق نمی کرد که رهگذر چه کسی باشد،پیر باشد یا جوان،زن یا مرد.به بچه ها سلام کردن را هم خیلی دوست داشت.لحنش را صمیمانه تر و صدایش را نازک میکرد و میگفت:«سلام عموجون صبحت بخیر!» خلاصه که او به همه سلام می کرد ولی همه ی همه جواب سلامش را نمی دادند!بعضی ها به خصوص زن های جوان و حتی بعضا پیرزن ها فکر میکردند بنده خدا نیت شومی از این کارش دارد!رویشان را بر میگردادند و میرفتند!حتی بعضا فحشش هم داده بودند!پسر های نوجوان هم گاهی جوابش را با کلمات تمسخر آمیز میدادند و هار و هار میخندیدند! ولی مرتضی خم به ابرو نمی آورد.همراه با آنها میخندید و حتی بعضا شکلات تعارفشان می کرد!همیشه در جیبش شکلات و آب نبات داشت.به بچه ها و کسانی که تحویلش میگرفتند و برای سلام  احوال پرسی از حرکت می ایستادند و با او دست می دادند شکلات میداد و شاید در طول روز فقط یکی اش را خودش میخورد.اگر دستش را رد میکردی آنقدر از شکلاتش تعریف و تمجید میکرد که هوس میکردی طعمش را حتما بچشی!مرتضی در خیابان ما معروف ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت بود.از چهره اش مهربانی ای میبارید که هر موجود زنده ای را به سمت خودش جذب میکرد.حاضرم قسم بخورم که گربه ها و پرنده های محل هم به او علاقه داشتند!

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی شال و روسری گیپی شاپ ماه دنیای من اسپیس آی تی دانلود پروژه URL Shortener کانون تبلیغات دکوپاژ تورلحظه اخري دبي بازرگانی رفیع فروش علوفه سفال و یونجه در یزد دانشکده سما واحد یزد