خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین می‌کنم.یک ساعتی می‌شود که این کار را انجام می‌دهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمی‌دارم.خودکار را نگاه می‌کنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک  می‌گوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلامتی یار وکالت | وکیل | وکیل خانواده| وکیل تهران محیط زیست و زندگی . زمین سبز ، آسمان آبی Chris خرید بک لینک روياي عشق Robin alishah.com مهاجرت فرانش