پسری در حال شکل گیری!



تردید داشتم.

امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم  را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد  که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!

ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنبه قایمش کرده ام و در نهایت ام پی تیری و هندز فری ای  که هشت سال است بدون یک بار آخ گفتن برایم کار می کند.

ادامه مطلب

مسیری که نمیشناسی.

نمیدانی اصلا چرا پا در آن گذاشته ای!

هیچ وقت نفهمیدی از کجا شروع کردی!

هیچ وقت نفهمیدی مقصدت کجاست!

تو یک احمقی! چون فقط احمق ها پا در مسیری می گذارند که هیچ چیز از آن نمیدانند!

میروی و میروی و میروی.

گاهی مسیرت را شبیه باتلاق می بینی.گاه توفیق اجباری و هر از چند گاهی هم تنها مسیر ممکن و از روی ناچاری!

میدانی بهترین اوقات این ندانستن ها و بیهودگی ها چیست؟

آن وقت ها که که در کنار جاده لحظاتی نگه میداری تا کمی استراحت کنی! آنجاست که میتوانی ثانیه هایی را به کار هایی که دوست داری اختصاص بدهی تا مسیر یادت برود!تا ندانسته هایت یادت برود!تا بیهودگی هایت یادت برود!تا ترسو بودنت یادت برود.

تو ترسویی،ترسو تر از آن چیزی که فکرش را بکنی.

کم کم داری فراموش میکنی که این مسیر را خودت انتخاب کردی!در میانه های راه که بودی خودت یادت رفت که چرا به این مسیر گام نهادی!خودت مقصدت را فراموش کردی!خودت ترسیدی که برگردی!خودت هر روز در مسیری که آنرا چاه عمیق می بینی پیش روی میکنی!تو سقوط میکنی بدون آنکه برایت پشیزی اهمیت داشته باشد!

تو ترسویی چون وحشت داری که حتی به مسیر عوض کردن لحظه ای فکر کنی!البته مسیر جایگزینی هم در ذهنت نداری!

از برگشت هم میترسی! وقیحانه آنرا از چاه به چاله افتادن میدانی!توهم زده ای که در چاله گیر افتاده ای!تو در چاهی و چاه را تا حد یک چاله حقیر و کوچک میپنداری!

شاید هم مقصد را فراموش نکرده ای!اتفاقا جز به جز آنرا به خاطر میاوری،اما آنقدر برایت مقصد بی اهمیتی شده که ذره ای در وجودت را حرکت نمی دهد!آنقدر نسبت به مقصد سرد شده ای که تلاش میکنی هر جور شده از یادت برود که اصلا کجا بود!

بعضی وقت ها دلم برایت می سوزد!

تا کی میخواهی انقدر احمق باشی؟

تا کی میخواهی انقدر ترسو باشی؟

 

 


از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:«تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»

ادامه مطلب

سلام پدر.

مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!

نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!

ادامه مطلب

تابستان98ساعت12شب:هنوز صدای ماشین ها و موتور هایی که از خیابان  می گذرند،به گوش می رسد.تابستان است و شب گردان زیادی فراری از گرمای سوزان روز،نهایت بهره را از خنکی مطبوع شب می برند.هر از چند گاهی صدای ترمزی شدید به گوش می رسد که  دلهره ای عجیب به جان انسان می اندازد و او را ناخودآگاه،منتظر شنیدن صدایی در ادامه کار می کند.صدای فریاد کسی بلند می شود؟یا صدای برخورد با یک جسم سخت؟یا شاید هم صدای کمی بد و بیراه و سپس  صدای گازی که کم کم بلند می شود و دور می شود و در نهایت محو میشود.

ادامه مطلب

زنگ ورزش اگر برای همه ی بچه ها فقط یک سرگرمی بود تا برای مدت کمی از شر درس و مشق راحت شوند و یک رقابت هیجان انگیز را تجربه کنند،برای ما دو تا مانند دوئلی بود که مثل بقیه دوئل های این دنیا، به مرگ یکی و زنده ماندن دیگری ختم میشد!

ادامه مطلب

مرتضی یک معلول ویلچری بود.مادر زاد پاهایش کم توان بود و قدرت راه رفتن نداشت.سی سالش بود.هر روز صبح ساعت هفت،برادرش میاوردش کنار خیابان و میگذاشتش روبروی سبزی فروشی عمو رحمان.او را به عمو رحمان می سپارد و میرفت سرکارش.مرتضی کمتر داخل سبزی فروشی میشد.بیرون مینشست و به رهگذران سلام می کرد و صبح بخیر میگفت.برایش فرق نمی کرد که رهگذر چه کسی باشد،پیر باشد یا جوان،زن یا مرد.به بچه ها سلام کردن را هم خیلی دوست داشت.لحنش را صمیمانه تر و صدایش را نازک میکرد و میگفت:«سلام عموجون صبحت بخیر!» خلاصه که او به همه سلام می کرد ولی همه ی همه جواب سلامش را نمی دادند!بعضی ها به خصوص زن های جوان و حتی بعضا پیرزن ها فکر میکردند بنده خدا نیت شومی از این کارش دارد!رویشان را بر میگردادند و میرفتند!حتی بعضا فحشش هم داده بودند!پسر های نوجوان هم گاهی جوابش را با کلمات تمسخر آمیز میدادند و هار و هار میخندیدند! ولی مرتضی خم به ابرو نمی آورد.همراه با آنها میخندید و حتی بعضا شکلات تعارفشان می کرد!همیشه در جیبش شکلات و آب نبات داشت.به بچه ها و کسانی که تحویلش میگرفتند و برای سلام  احوال پرسی از حرکت می ایستادند و با او دست می دادند شکلات میداد و شاید در طول روز فقط یکی اش را خودش میخورد.اگر دستش را رد میکردی آنقدر از شکلاتش تعریف و تمجید میکرد که هوس میکردی طعمش را حتما بچشی!مرتضی در خیابان ما معروف ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت بود.از چهره اش مهربانی ای میبارید که هر موجود زنده ای را به سمت خودش جذب میکرد.حاضرم قسم بخورم که گربه ها و پرنده های محل هم به او علاقه داشتند!

ادامه مطلب

مادرش خیلی خوشحال بود که آن پسر خانه نشینی که سال تا ماه بیرون نمی رفت و دائما در اتاقش روزگار می گذراند و حتی با زور و دعوا حاضر میشد برای شام و ناهار پایش را از آن خراب شده بیرون بگذارد،دیگر برای خودش مردی شده و در این تابستان که اکثرا بیکار است ظهرها میرود دم مغازه یکی از دوستانش که کار کند و کار بیاموزد! مادر از اینکه خدایی نکرده پسرک عزیزش به مرض افسردگی دچار شده باشد خواب و خوراک نداشت.از هر راهی استفاده میکرد تا او را از اتاقش بیرون بکشد و سرگرم کاری بکند.هر از چند گاهی چند کیلو سبزی خوردن باغی از همسایه شان میگرفت و از پسر دعوت می کرد که بیاید تا با هم آنها را پاک کنند و بعد در بین اعضای فامیل تقسیمش کنند!هر گاه تلویزیون فوتبال تیم محبوب پسر را میگذاشت با ذوق شوق او را صدا میزد که بیا تیمت بازی دارد!بدو که الان گل میخورد ها!اصلا من هم از امروز طرفدار تیم تو هستم!بیا با هم مسابقه را ببینیم!هر از چندگاهی هم یک بلایی سر موبایلش می آورد تا پسر را صدا کند که بیرون بیاید و آنرا برایش درست کند!این کار را شدیدا مصنوعی انجام می داد!مادر هر بار که با جواب های سرد پسر رو برو می شد ابدا نا امید نمی شد.هر بار یک راه جدید و متنوعی را امتحان می کرد!ایمان داشت که موفق می شود.

حالا خوشحال است و دیگر کمی احساس سبکی می کند!انگار حالا ایمان او هم محکم تر از دیروز شده. 

ادامه مطلب

جلوی رویت ایستاده ام.در هر لحظه و در هر مکان.منتظرم که برای یک بار اتفاق بیافتم.یک بار برای همیشه و بعد از آن.

آغوشم همیشه برای تو باز است.بی درنگ خودت  را رها کن در آغوشم.لمسم کن با تمام وجودت.بگذار تمام وجودت را فرا بگیرم.بروم در عمیق ترین لایه های روحت.جوانه بزنم در عمق وجودت.رشد کنم و رشد کنم.

من عریان و صادق به سمت تو میایم.از تو هم جز این انتظار ندرام. زنجیر هایی که به خودت بسته ای را باز کن.از این شکنجه ی بی انتهای دنیا رها شو.میدانی که حقیقت این دنیا چیزی جز شکست نیست؟پس رهایش کن.به سمت من بیا.من حقیقت بی پرده هستم.پا در مسیر کشف من بگذار.در این مسیر هر چه  از حقیقت ببینی بی شک با من صمیمی تر می شوی و به من نزدیک تر می شوی.

آن فرداهای خیالی نیامده را نابود کن.این همه فکر و خیال گذشته را به کناری بینداز.اصلا زمان را از یاد خود  ببر.به من که برسی زمان هم دیگر برایت ارزشی ندارد.

هر گاه احساس سرما کردی سعی نکن خودت را گرم کنی.ادامه بده تا سرما تا مغز استخوانت نفوذ کند.اگر وسط مسیر یخ زدی و دیگر نتوانستی راه بروی خوشحال باش.چون دیگر چیزی تا من نمانده.می آیم و و آغوشم را برایت باز میکنم.با یک باد سرد پرتاب می‌شوی در آغوشم و از سرما راحت می شوی.گفتم که،آغوش من گرمِ گرم است.


«چه چیزی جذاب تر از یک زندگی چریکی؟

سلاح به دست می‌گیری و برای توده ی مردمت که حقوق‌شان پایمال شده می‌جنگی.جانت کف دستت است و ثانیه ای ترس از دست دادن آن را به دلت راه نمی‌دهی.تو انتخاب شده ی ملت خودت هستی و پیشگام آنها در یک جنگ آزادیخواهانه.تو ارزش و هدفی را داری که حاضری هر لحظه تمام زندگی ات را فدایش کنی.تو از هیچ چیز و هیچکس نمی‌ترسی.ابدا حق سست بودن و اشتباه کردن را نداری چون یک عمل خارج از برنامه همه ی هم رزمانت را تا مرز نابودی می‌کشاند.آرامش برای تو کاملا بی معنی است.تو همیشه در حال جنگی و سربازان  دشمن دائما به دنبال جان تو.»

دستش را زیر چانه اش گذاشت و مدتی سکوت کرد تا برق چشمانم از این توصیفات یک زندگی چریکی،کم رنگ  شود.

-«مطمئن باش هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست جانت را ندارد.»

+در دنیایی زندگی می‌کنیم که در همین لحظه هشتصد میلیون آدم گرسنه هستند و  تکه ای کپک زده از نان برایشان آرزوی دست نایافتنی ست.این مردم زیر ظلم و ستم ارزش فدا کردن جان را ندارند؟

-اگر گرسنه هستند چرا خودشان کاری نمی‌کنند؟چرا خودشان این تفکرات جو زده ی انقلابی و چریکی را ندارند؟

-از آدم گرسنه انتظار فکر کردن داری؟او گرسنه است و به غیر فکر کردن به شکم خالی اش چه کار می‌تواند بکند؟جز این است که سرمایه داری آن ها را به گداهایی تبدیل کرده که هر از چند گاهی تکه ای استخوان جلویشان پرت کند و دهانشان را تا مدت ها ببندد؟

-این چرت و پرت هایت را کنار بگذار.اگر خودشان نتوانند کاری بکنند تو که دیگر قطعا نمی‌توانی!

-مگر ما قشر متوسط نیستیم؟قشری که گاهی اوقات وسیله سرمایه دار برای برقراری شرایط دلخواهش است و برخی اوقات می‌تواند تفاوت ها را رقم بزند؟مگر انقلاب های بشر به دست قشر متوسط جامعه شکل نمی‌گیرد؟حیات اکنون سرمایه دار به خاطر مدارای فعلی ماست!اگر ما نتوانیم کاری کنیم پس چه کس می‌تواند؟

-چیز هایی که خودم یادت داده ام را به من یادآوری نکن!آرمان گرا بودنت اقتضای سن و سالت است.کمی بزرگتر که بشوی و کمی واقعیت دنیا را ببینی این گنده گویی هایت را فراموش می‌کنی.باز هم می‌گویم هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-تو در مقابل این هشتصد میلیون آدم گرسنه چه واکنشی داری؟

-سعی می‌کنم که فردا روزی من هم به این جمعیت اضافه نشوم.سود و منفعت شخصی!

-در جریان هستی که در دنیای انسان ها زندگی می‌کنی و نه در جنگل؟

-اشتباهت دقیقا همین جاست.ما دقیقا وسط جنگلیم.پایت را که از این دنیای پر از حرف و شعارت بیرون بگذاری شیر ها و پلنگ ها و کفتار هایی را می‌بینی که هر لحظه می‌خواهند جایی گیرت بیاورند و تکه پاره ات کنند!آن ها در صورتی با تو کاری ندارند که جزئی از خودشان بشوی یا حداقل آرام و بی اعتراض از کنارشان رد شوی!

-تا کی به جای نیست و نابود کردن این درنده ها دنبال شبیه شدن به آن ها باشیم؟وقت نابودی شان فرا نرسیده؟

-به طرفشان حمله کن و ببین چطور در یک چشم به هم زدن جوری نابودت کنند که انگار از اول نبوده ای!

-این زندگی منتهی به مرگ و نابودی از تبدیل شدن به یک درنده ی بی رحم،جاودان تر نیست؟

-هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-نمی‌توانم درکت کنم.هیچ جوره نمی‌توانم.

-اقتضای سنت است.من هم هم سن تو بودم چیزی شبیه خودت بودم.

-پس امیدوارم هیچ وقت به سن و سال تو نرسم!

 

این ها دیالوگ من و برادرم است.

من نوزده سال سن و او بیست و چهار!

ما همدیگر را نمی‌فهمیم.

 

-


نشسته بود روی صندلی کتابخانه دانشگاه.با یک دستش زانویش را فشار می‌داد با دست دیگر کمرش.نفس نفس می‌زد.جارویش هم کنارش بود.تازه کارش تمام شده بود.کنار چند ده دانشجوی در حال درس خواندن،مردی با مو های سفید که چند تار مشکی هم در آن بین خود نمایی می‌کرد،از درد به خود می‌پیچید.همه آنقدر غرق دنیای علم و دانش شده بودند که اصلا از وجود این مرد خبر نداشتند.هیچ وقت هم خبر نداشتند.شاید همین الان هم که بروی کنارشان و مرد را نشانشان دهی،اقرار کنند تا به حال او را ندیده اند.هیچ کس به او خسته نباشید نمی‌گفت.هیج کس حالی از او نمی‌پرسید.هیچ کس از او دلیل اینکه چرا عینکش را که جای چند شکستگی روی شیشه آن است،عوض نمی کند،نمی‌پرسید.

ادامه مطلب

ساعت 5:10 صبح.بیدار شدن با صدای مادری که همیشه ساعت را بیست دقیقه جلوتر اعلام می‌کند.خمیازه ای که کشیده می‌شود.فحش ها و ناسزاهایی که به زمین و زمان داده می‌شود.

ساعت5:15.آب سردی که به صورتم می‌خورد حتی اگر از شدت سرما بلرزم.از بچگی این خودآزاری احمقانه را دوست داشتم.با دندان هایی که به هم میخورد و دست هایی که به هم مالیده می‌شود و لرزشی در کل بدن،نزدیک بخاری می‌شوم و خودم را به آن می‌چسبانم و عاشقانه نگاهش می‌کنم.مادرم با نگاهی عصبی،غر می‌زند:«چرا هر روز این کار مسخرت رو تکرار می‌کنی؟چند هزار باید بت بگم نکن این کار رو سرما میخوری؟وقتی هم که سرما می‌خوری شعور رعایت کردن که نداری!همه خونه و محل و شهرو مبتلا می‌کنی!» و من همچنان در آغوش معشوقم در حال گرم شدن!

ساعت5:20.صبحانه ها ازدو حالت خارج نیست.شیر داغ و نان و کره یا چایی شیرین و نان و پنیر.مادری که نماز می‌خواند و پسری که با بی میلی تمام به لقمه ها گاز می‌زند.لقمه هایی که در نظرش گلوله های  آتشی هستند که چاره ای جز بلعیدنشان را ندارد چون در طول روز به آن ها نیاز مند است!در ذهنم غر میزنم پس کی این ماه رمضان فرا ‌می‌رسد که ما از شر این وعده غذایی نفرت انگیز راحت شویم؟

ساعت 5:45.روبروی جالباسی ایستاده‌ام.شلوار لی آبی پر رنگ.جوراب که اکثرا تیره رنگ هستن.برای پیراهن دو سه انتخاب دارم.هر کدام به نحوی سعی می‌کنند دلبری کنند تا توجهم را جلب کنند.چشمانم را می‌بندم و با یک «دَ بیس سی چل» یکیشان را انتخاب می‌کنم.واضح است که در این سرما روی پیراهن باید کاپشن بپوشم،ولی من گرمکن محبوبم را که لوگوی تیم مورد علاقه ام،آرسنال روی آن نقش بسته،انتخاب می‌کنم.گرمکنی که برای من بوی عشق و هیجانی را می‌دهد که فقط و فقط در فوتبال می‌توان آن را پیدا کرد.کوله پشتی را هم میاندازم روی کولم.وزنش نسبت به روزهای هفته تغییر می‌کند.دوشنبه ها سبک ترین و سه شنبه ها سنگین ترین و بقیه روز های هفته بین این دو وزن.

ساعت 5:55.مادرم به محض مشاهده ی من در گرمکن فریاد می‌زند:«تو چرا صبح اول صبحی انقد حرص میدی؟هر روزم این کارتو میکنی بدون استثنا!بیا این پنجره کوفتیو باز کن ببین هوا چقد سرده!هزار سالت شده هنوز خودت نمیتونی بفهمی که چی باید بپوشی تو این هوا؟خدا تومن پول اون کاپشنتو دادیم که بزاری اونجا خاک بخوره؟» دستور تغییر لباس صادر می‌شود!

ساعت6.دو عدد شکلات و یک میوه که مادر آن ها را در کولم ام می‌گذارد و شش هزار تومان پول برای کرایه رفت و برگشت که خودم می‌گذارمشان در کیف پولم.مادر روبرویم می‌ایستد و یقه ی کاپشنم را مرتب می‌کند،دستی به مو هایم می‌کشد و مثل همیشه از بلند بودنشان شکایت می‌کند و کنایه می‌زند که حالا که ریش و سیبیلت را هم سه تیغ می‌کنی چندان فرقی با دختر ها نداری!از روزی که تصمیم به بلند کردنشان گرفتم مخالف بود و به هر طریقی سعی می‌کرد منصرفم کند.لحظه ی خداحافظی فرا می‌رسد.برایم آرزوی موفقیت می‌کند و تاکید می‌کند تغذیه ها را حتما بخورم.بهترین مادر دنیا را می‌بوسم و خداحافظی می‌کنم و در حین شنیدن صدای«به سلامت»گفتنش  از خانه بیرون می‌زنم.

ساعت6:20صبح.بعد از بیست دقیقه پیاده روی چیزی تا ایستگاه اتوبوس نمانده.در مسیر نانوایی ها  مثل همیشه می‌پزند،کله پزی در قابلمه های مردم زبان و چشم و مغز می‌ریزد.تعدادی رفتگر در حال تمام کردن کارشان هستند،گربه ها عبور و مرورمی‌کنند،گروهی با لباس های نظامی نیز منتظر سرویسشان هستند و معدود افرادی نیز پیاده و سواره در طول خیابان ها و پیاده رو ها جا به جا می‌شوند.

ساعت 6:25صبح.سوار اتوبوس های دانشگاه شده ام.اگر شانس آورده باشم در جایگاه محبوبم یعنی اولین ردیف سمت چپ اتوبوس،دقیقا پشت راننده،صندلی کنار پنجره.اگر هم خوش شانس تر باشم هیچ رفیق و آشنایی کنارم ننشسته که انتظار هم‌صحبتی با خودش را داشته باشد.سرم را تکیه داده ام به پنجره و فرهاد مهراد در گوشم می‌خواند.ماشین ها و آدم ها کم کم بیدار می‌شوند.

روند تکراری که هیچ وقت تغییر نمی‌کند و من این تکرار را دوست دارم.


وقتی همه جا ساکت می‌شود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را می‌دهد.

اتفاقی که مثل یک طوفان می‌آید و همه چیز را نابود می‌کند و می‌رود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.

یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا می‌کند و چیزی باقی نمی‌گذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر می‌شوند.

شب ها خوابش را می‌بینم.خوابی پر از هیچ!قدم می‌زنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب می‌پرم.پا می‌گذارم بر زمین و نگاه می‌کنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.

چند سالی می‌شود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمی‌آید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر می‌کنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم می‌گویند و می‌خندند و من،چشم هایم به سفره دوخته می‌شوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز می‌زنم.برادرم می‌گوید:«آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی می‌کنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او می‌گوید که این بشر از بچگی این طور بوده!

شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را می‌کنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.

این طوفان بوی مرگ می‌دهد.این طوفان نابودی می‌خواهد.

از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی می‌آید:

«من نمی‌خوام نابود بشم.»

 

 

 


می‌توانی هر چقدر که دلت می‌خواهد از سر شادی داد بزنی و بالا و پایین بپری و بگذاری آدرنالین خونت زیاد شود!در کنار هزاران نفری که همراه تو گلویشان را پاره می‌کنند! اگر هم قرار به ناراحتی و عصبانی شدن باشد،همه ی همان هایی که با تو فریاد شادی کشیدند،همراهت عصبانی و ناراحت می‌شوند.اینجا دیگر تو یک فرد نیستی!تو جمعی!

ادامه مطلب

چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:

سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!

ادامه مطلب

پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی می‌کرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار می‌کرد.روی زمین مردم هم کار می‌کرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد می‌گرفت.گاهی هم کمک بنا می‌شد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را می‌گرداند.

پدر بزرگ می دوید.

ادامه مطلب

خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین می‌کنم.یک ساعتی می‌شود که این کار را انجام می‌دهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمی‌دارم.خودکار را نگاه می‌کنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک  می‌گوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»

ادامه مطلب

هفت سالم بود.بار اولی بود که میخواستم به یک استخر بروم.هیجان زده بودم.از شب قبلش هزار جور خیال بافی می‌کردم.هیچ ذهنیتی از شنا کردن نداشتم.شاید فقط آن را در کارتون ها دیده بودم.ولی با این حال عاشق شنا بودم.قرار بود از طرف مدرسه به استخر برویم.یک اردوی بینظیر.به خصوص برای منی که تا به حال استخری از نزدیک ندیده بودم.پدرم معاون مدرسه بود.قرار بود او نیز همراه ما بیاید.

ادامه مطلب

پریشان و عرق کرده از خواب پرید.نفس نفس می‌زد.دستانش را بالا می‌آورد و سراسیمه به آنها نگاه می‌کرد.با دستانش صورتش را لمس می‌کرد.هنوز زنده است؟

رو به بچه هایش کرد.آنها هم نگران به او نگاه می‌کردند.با صدایی لرزان گفت:«چرا هر چی داد می‌زدم نجاتم نمی‌دادید؟چرا نمی‌شنیدید صدامو؟»

ادامه مطلب

بعد از دو سه روز رو آوردن به عادت قدیمی شب زی بودنم،تصمیم گرفتم تا دوباره برایم تبدیل به عادت نشده،عوضش کنم.البته از هفته ی دیگر نیز ترم جدید دانشگاه شروع می‌شود و چاره ای جز این کار نداشتم.دقیقا بعد از اتمام بازی یووه ناپولی،به رختخواب رفتم.تمایلی عجیب به گوش دادن موزیکی از فرهاد یا علی سورنا داشتم.ولی بر آن غلبه کردم و تمرکز کردم روی خوابیدن.فکرم را خالی می‌کردم و خودم را در یک محیط با گرانش صفر قرار می‌دادم.

ادامه مطلب

‌هفت سال پیش،دوران راهنمایی

پیراهن های یک رنگ صورتی به همراه شلوار های یک رنگ سورمه ای.پس از دو سه ماه تمرینِ مداوم و تلاش های بی وقفه و حتی بعضا درگیری و دعوا؛جلوی در مدرسه ایستاده بودیم.ما گروه سرود مدرسه بودیم.می‌رفتیم برای مسابقه.می‌رفتیم برای اول شدن.به چیزی جز اول شدن اصلا نمی‌توانستیم فکر کنیم.

ادامه مطلب

ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی  صبح خوابم می‌برد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!

ادامه مطلب

جهنم.

این تنها واژه ایست که برای توصیف سرزمینت به کار می‌بری!از اول تا آخرش را جهنمی می‌بینی که هیچ جوره امکان به بهشت تبدیل کردنش نیست!همه چیز را صفر و یک می‌بینی!یا یک جهنم سراسر آتش و درد یا یک بهشت بدون هیچ نقص!این توصیفت به خودت مربوط است!فقط چرا از من انتظار داری که درباره این چرندیاتت با تو هم صحبت شوم؟!هر وقت که مرا در دانشگاه می‌بینی به سمتم میایی و سخرانی ات را شروع می‌کنی!دائما هم از من می‌پرسی که آیا حرف هایت را قبول دارم یا نه؟قبول داشتن یا نداشتن من این جهنم را برایت به بهشت تبدیل می‌کند؟یا مثلا جهنم را برایت جهنم تر می‌کند؟خیلی سعی می‌کنم که مرا کمتر ببینی و کمتر صدایت را بشنوم،ولی از زیر چشمان عقاب گونه ی تو مگر می‌شود فرار کرد؟حتی در دستشویی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداری؟

ادامه مطلب

ساعت دو نصف شب

با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!

نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.سعی می‌کنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض می‌کنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمی‌شوم.

روی تخت می‌نشینم.سرم را بین دو دستم قرار می‌دهم و به زانو هایم نزدیکش می‌کنم.با دو دستم فشارش می‌دهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر می‌کنم.با تمام وجودم به سرم ضربه می‌زنم.فحش می‌دهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را می‌کشم و به پیشانی ام چنگ می‌اندازم.نفس نفس می‌زنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس می‌کنم.آتش بس می‌دهم.آرام می‌گیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم می‌پراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا می‌آورم که منشا صدا را پیدا کنم.

زبانم بند می‌آید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر می‌رسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان می‌دهد.فاصله‌مان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.

ادامه مطلب

پروفسور عزیز سلام.امیدوارم که روحت در آرامش کامل باشد،که قطعا هست.چه کسی سزاوار تر از تو برای یک آرامش همیشگی؟تو بیشتر از هر کسی  لیاقت این آرامش ابدی را داری.

قصدم از نوشتن این نامه ی کوتاه چیزی نیست جز کمی مرور خاطرات و کمی هم درد و دل.

ادامه مطلب

روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر می‌ریخت و بعد نخودی می‌خندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش می‌دید صدای خنده اش بلند تر می‌شد و شروع می‌کرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام می‌گرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی می‌زدم و کار های عجیب و غریب می‌کردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.

ادامه مطلب

همیشه با خودم فکر می‌کردم،آخرین جایی که ممکن است دلم برایش تنگ شود جایی نیست جز دانشگاه.آنقدر از وجب به وجبش متنفر بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم آرزوی دوباره دیدنش را داشته باشم.هر چهارشنبه که قرار بود دو روز از دانشگاه فاصله بگیرم،با مترو به چهارباغ می‌رفتم و برای خودم جشن کوچکی ترتیب می‌دادم!نشستن روی یکی از نیمکت ها،خریدن یک چایی داغ و یک نخ سیگار از یکی از دکه ها و تماشای آدم ها.

ادامه مطلب

29اسفند1378:

ساعت  حدود شش عصر.هوا گرگ و میش است و باد سردی می‌وزد.مادری در حال به پایان رساندن خانه تکانی قبل از عید است.بیست و سه روز مانده به وضع حملش.مادر بار دار است.بچه دومش قرار است بیست و سوم فروردین به دنیا بیاید.طبیعتا با این وضعش نباید در خانه کاری بکند.برای او استراحت کردن واجب ترین کار دنیاست!مادر اما در این شهر،غریب است.هیچ آشنایی ندارد.شوهرش هم بنده خدا آنقدر بیرون از خانه کار سرش ریخته که نمی‌تواند کمکی بکند.مادر آشپرخانه را تمیز می‌کند.در حین تمیز کردن ظرف ها به چند روز آینده فکر می‌کند.به لحظه ای که پسر کوچولویش را می‌گذارند بغلش.

ادامه مطلب

-احساس می‌کنم چند وقتیه خودمو گم کردم

-یعنی چی؟

-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.

-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟

-شاید!

-اولین باره که این فکرو میکنی؟

-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم می‌گیره!غمبرک می‌زنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!

-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!

-چه ربطی داره؟

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

برای من ادبيات فارسي موسسه حقوقي مهاجرتي مهاجريار ضایعات پلاستیک | گرانول پلاستیک راهنمای جامع اخذ ویزای کشور های جهان شیرازِ چشمهات وبلاگ شرکت طیور پروران میهن بروزترین وبسایت در رزبلاگ تلخ و شیرین سوالات درسی /فیلم/ورزشی/ اخرین خبر ها